چشمانت را هدیه کن
به دلی که برایت برهنه شده، رسوا گردیده!
نگاهت را ناموس حریمش دار
تا در حفاظ چشمان تو
دزدان آرزوهایش، سنگ شده، نفرین گردند!
چشمانت را هدیه کن
به دستی که برایت خالی مانده و
تمامی سرشاری و لبریزیها را
به تبسم نگاه تو
بذل کرده، بخشیدهاست!
چشمانت را هدیه کن
به صدایی که برایت در سکوت
زانو بغلگرفته و
آهنگ پنهان اشک را سرداده!
چشمانت را هدیه کن
به نفسهایی که برای تو
در سینه اسیر مانده،
به انفرادی، زنجیر شده!
چشمانت را هدیه کن
به لبهایی که در آرزویت، بیابانها را سیر کرده،
خشکی و عطش را نقشزده!
چشمانت را هدیه کن
به کودکی که دستانش
نوازشگر چینهای صورت توست،
نوازشگر زخمهایی که روزگار بر آن حاشور زده!
چشمانت را هدیه کن
به همراهی که
کولهبار بلندیهایش را برای تو
در دامنهها
زمین گذاشت و
راهش را به سوی نگاه و اشارهی تو،
برگرداند!
چشمانت را هدیه کن
به رگهایی که
رنگ رنجها را نقاشی کرده و
سرخی را به زردی، سوگوار ساختهاند!
چشمانت را هدیه کن
به ضریحی که
نگاهش به دست توست
تا گره سبزی بر فولادی طلاییاش زنی
و با اشک پنجرههایش را غسل دهی!
چشمانت را هدیه کن
به صداهایی که تو را منعکساند،
تو را کوهاند و قله
تو را سرسبزی دامنه،
تو را پرواز هر پرنده،
تو را رؤیای شبانه،
رؤیایی شیرین که صبح را دست و پا نمیزند!
چشمانت را هدیه کن
به آسمان
تا خورشید، در آن تخم کند و
ماه در آن لانه گزیند!
چشمانت را به ستارگان بینور هدیه کن
تا پنجرهی نگاههای خاموش گردد!
چشمانت را به دستان آن فقیر هدیه کن
تا سرما را به گرمای نگاهت،
کرسی شود!
چشمانت را به همهی کوچهها و خیابانهای دودگرفته و غبار برده، تقدیم کن
تا صدایی در آن گم نگردد!
بغضی، خفه نشود
و گلویی ذبح نگردد!
چشمانت را به چشمان بینور چشمهها هدیه کن
تا جاری شوند و بجوشند،
و سنگها را نوید تازگی دهند!
چشمانت را به چراغهای خاموش شهر هدیه کن
تا پاسبانان، خوابشان نبرد و
نگهبانان از دیوار بالا نروند!
تو بیدار باش
بگذار آرامش شهر را به خواب برد!
چشمانت را هدیه کن
تا اینها همه از تو باشند!